روزی به رهی دخترکی بود خفن
چون کبک ِ خرامان قدمی روی چمن
صد جور مکمل به رخش مالیده
از عزت ِ نفس ، سر به سما ساییده
یک مانتو به تن داشت چه گویم از آن
از چهار طرف کوته و تنگ و چسبان
بر روی سرش روسری ای بود ، عجب
طولش به گمانم نرسد نیم وجب !
شلوارک برمودایی هم بر پا داشت
آنجا که نباید بشود ، پیدا داشت
آهسته به او گفتمش ای یار عزیز
ای دختر ِ خوب و پاک و محجوب و تمیز
این چیست به تن کرده ای و نیست لباس
آراستگی یه چیز و مد چیز ِ جداس
با عشوه بگفت پاسخم اوبا این حرف
"اصلاح نموده ام ز الگو ، مصرف"
گر نیت صرفه جویی داری ای زن
اصلا نکن این لباس را هم بر تن
**************************************************************
آن کس که بداند و بداند که بداند
باید برود غاز به کنجی بچراند
آن کس که بداند و نداند که بداند
بهتر که رود خویش به گوری بتپاند
آن کس که نداند و بداند که نداند
با پارتی و پولش خرک خویش براند
آن کس که نداند و نداند که نداند
بر پست ریاست ابدالدهر بماند
ادامه مطلب ...